سلام داداش محمد
سلام بر تو که فقط باید تو را در تنهائی ات پیدا کرد من که در وانفسای نفسم گم شده ام .
نمی دانم نمیدانم تو من را تنها گذاشته ای یا من تو را...... اما می دانم که یک مشت استخوان بی پلاک نشان از بی نشانی ات دارد که خود خواستی مانند مادرت فاطمه باشی گمنام و بی نشان ..........
راستی از بی بی فاطمه چه خبر .... من که در حسرت دیدار بقیع اش مانده ام چه رسد به دیدن قبر خودش ...
راستی
اگر خانم فاطمه را دیدی سلام من را هم به او برسان به او بگو هنوز هم عقده چادر خاکی و صورت نیلی اش در گلویم مانده به او بگو بخدا دوستش دارم بگو بگوخانوم جان گوشه چشمی فقط گوشه چشمی ، همه جا دنبالت گشتم چذابه ، شلمچه ، طلائیه اما ندیدمت ....
محمد عزیزم
نمی دانم به بی بی چه گفتی که قبل از به زمین خوردنت آن چادر خاکی اش را باز کرد و گفت بیا بیا پسرم و تو با پیشانی به دامن مادر آخرین سجده خود را بجا ی آوردی .
برادر خوبم
تو بی معرفت نبودی یعنی همین پس من چی ؟.... آری می دانم من روسیاه بد بخت لیاقتم بیشتر این نیست اما نمی دانم چه بگویم می گویند در کربلا ی پنچ اکثر بچه ها از سینه و پهلو مجروح و شهید شده اند .
نمی دانم بخدا نمی دانم تو را بخدا قسم حداقل جواب سلام من را بده به بی بی بگو اگر قرار نیست او را ببینم چرا من را به دنبال خود می کشاند و این دل شیدایی من را دیوانه تر میکند .......
من که گفتم دستم را بگیر مگر نگفتی
هر که دارد هوس کرببلا بسم الله
بسم الله ...... بسم الله ......... بسم الله